جدول جو
جدول جو

معنی نبض گیر - جستجوی لغت در جدول جو

نبض گیر
(دَ)
طبیب. پزشک. (ناظم الاطباء). نبض شناس. که نبض بیمار گیرد
لغت نامه دهخدا
نبض گیر
نبض شناس پزشک
تصویری از نبض گیر
تصویر نبض گیر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

آلتی که روی شریان زند اعلا وصل می شود و ضربان های آن را ثبت می کند، اسفیگموگراف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمک گیر
تصویر نمک گیر
کسی که نان ونمک دیگری را بخورد و موظف به رعایت حق نان ونمک شود
فرهنگ فارسی عمید
(اَ تَ)
تب دار. مبتلا به تب. آنکه تب گیرد
لغت نامه دهخدا
(ذَ بَ)
نقب زن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقب افکن. آنکه در خانه کسی نقب زند. (آنندراج). رجوع به نقب زن و نیز رجوع به نقب زدن شود:
تیشه زن رو به نقب گیر آورد
شرح داد آنچه در ضمیر آورد.
امیرخسرو (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کارگر که نان از تنور بیرون آرد،
انبری که بوسیلۀ آن نان را از دیوار تنور جدا کنند و بیرون آرند، نان چین
لغت نامه دهخدا
(نَ نِ)
وسیله ای که با آن قوت و ارتفاع ضربان نبض را ترسیم کنند و اندازه گیرند
لغت نامه دهخدا
تصویری از نم گیر
تصویر نم گیر
قسمی خیمه و شامیانه که برای دفع مضرت شبنم بر پا کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب گیر
تصویر آب گیر
دریا، استخر
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که مقدر کمی از چیزی را بچشد تا اندازه نمک آنرا تعیین کند، آنکه موظف برعایت حق نان و نمک خوردن است، نمک بحرامی که مجازات ناسپاسی خود را دیده
فرهنگ لغت هوشیار
پاره گیر بد گند گیر، زشت خوار، جهانپرست دلبسته به این جهان رشوه گیر رشوت خوار پاره گیر، طالب دنیا
فرهنگ لغت هوشیار
در فرانسوی دلزننگار تبرگ نگار آلتی که بوسیله آن منحنی نبض شریانی رارسم میکنند. اصل این دستگاه برپایه زیادترمحسوس کردن وظاهرنمودن موج شریانی استواراست. نبض نگاری که معمولادر پزشکی بکار میرودبنام نبض نگارریچاردسون (نام سازنده اش) موسوم است وآنرابدورمچ دست می بندندبطوری که دگمه نبض نگاربرروی شریان رادیال درمحل ناودان نبض قرارگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
کارگرنانوایی که نان ازتنور بیرون آورد، انبری که بوسیله آن نان را از دیوار تنور جدا کنند و بیرون آرندنان چین
فرهنگ لغت هوشیار
ساروجی که از آهک و پیه و پنبه و یا مو ترتیب دهند و در حمام و حوض جهت منع تراوش آب بکار برند پیه دارو، تیر بزرگ عمارت
فرهنگ لغت هوشیار
که ابر تولید کند که جاذب و جالب ابر باشد: دریا جنگل و کوه ابرکش باشد
فرهنگ لغت هوشیار
گرفته، خسته کننده، سخت، شاق، مشکل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بلندکن
فرهنگ گویش مازندرانی